|
به حمام رفتم. سرم پر از تافت بود. انگار که هر چه میشستم تمييز نمیشد. قبلا بدنم را تا حدودی از موهای زائد تمييز کرده بودم.سعی کردم بقايای آن را بگيرم. شايد که رويت ميشد يا شايد به جائی میرسيد که میخواستم رويت شود. دوست داشتم همه جای بدنم تمييز تمييز، لطيف لطيف باشد آنگونه که در اولين معاشقه برای اعتماد به نفسم لازم بود. بلاخره با سر و صدای زياد از حمام بيرون آمدم. -- عروس خانوم چه عجب عروس خانوم... چی کار میکردی؟(و نگاههای معنی دار). حالا کی میياد؟ نزديک ظهره. -- میياد… (و در دل آرزوی دير آمدنش تا بتوانم خود را آنگونه که شايسته فردای يک عروس است بيارايم و سپس او بيايد.) آمد، سنگين (اشکالی نداشت) غذا، برای اولين بار در کنار شوهرم، (واژهای تازه) خورد، سنگين، با من غريبه، عجله رفتن در تنش و در نگاهش. هيچ آهنگی نبود جز پچپچ آنانکه به نوعی غريبه بودند. هيچ رقصی نبود. اصلا هيچ نمود شادی نبود. انگار که *عروسي* نبود. با تصوراتم و با خاطراتم فرق داشت. صبح بعد از حمام سريع آماده شدهبودم و ظهر بعد از ناهار میخواستم که مجلسی داشته باشيم. همانگونه که هميشه در چنين روزی داشتيم. او سنگين، جو سنگين. او کلافه، برای اولين بار در تاريخ آشناييمان میديدم که شايد خجالت کشيدهاست. من تلاشی نکردم که مجلسی بيافرينم آنگونه که خود میخواهم. چرا که حال او آنگونه بود که تصور میکردم راغب نيست و به دلش نخواهد چسبيد و مجلس عاريتی خواهد شد. بدون هيچ حرفی پذيرای آنچه میخواست شدم. شيرينیها را درست کردند، نان و پنيرها را تزئين كردند. در ماشينی با گلهای خشکيده ديروز راهی شديم. دوست داشتم قدمی بزنيم. راهی برويم و کلامی بشنويم زانچه تا آن لحظه گفته بوديم. دست در دست هم. دوست داشتم رفتاری عاشقانه بشود با من که تا آن لحظه از روز تنها در فکر او، آمدن او و راحتی او بودم. احساس میکردم که چيزی در من ناتمام مانده. با رفتن شب گذشتهاش ناتمام ماندهبود. احساس میکردم که نقطه پايانی میخواهم تا زندگی جديدم شروع شود. پايکوبی بزرگی خاموش شدهبود و در خانهمان، مثل تمام مجلسهايی که ديدهبودم انتظار داشتم که پايکوبی كوچكتري سوسوكنان مرا بدرقه کند و بگويد که تو آرام آرام از بالای منحنی بزرگی پايين آمدهای که آرام آرام قله ديگری را فتح کنی. تصميمی گرفتهای و به مبارکی آن تصميم شادی بزرگی. که آن شادی ادامه خواهد داشت و اين از آنجايی پيداست که با پايان يافتن زمان دعوت ميهمانان و با حرکت عقربههای بزرگ و چابک زمان فروکش نخواهد کرد و آنانکه هستند همچنان به شادی ادامه میدهند تا وقتی که تو ديگر به زمان ديگری منتقل شوی. به من ثابت نشد که تمام تلاشی که کردم برای خودمان واقعا برای خودمان بود. بچه خوب حرف گوش کن هميشگی که آنگاه که زبان ميزند مینماياند که چه بچه بازيگوشی شده است بازهم حرف گوش داد. گلی خريديم و يادم نيست حتما استقبالی شد. به خانه ديگری رفتيم و ديگر هيچ به خاطر ندارم. جز آنکه مهمانانی آمده بودند و قبل از آن اينکه پنيرها گنديده بودند. و من از خرابی نان و پنيرها خجلت زده شدم و سعی کردم با خودم تکرار کنم که اين ربطی به من ندارد و نگاه سنگين کسی با من نيست. مهمان داستند و برايم کمی دلهره آور ياشايد نگران کننده بود ولی انتظار مهمانانی را داشتم که آن پايکوبی سوسووار را ادامه دهند حتی ازشنيدن اسم مهمان در ذهنم رقصی در لابلای ستونها مجسم شد. مهمانان آمدند و نشستند و من بیآنکه چيزی بفهمم به حرفهايشان گوش دادم، مادرش او را از کنارم بلندکرد و احساسی به من دست داد شبيه غريب شدن. يا شبيه آنکه ديگر چيز گرمی که در کنارم بود حس نمیکنم و آرام نيستم. حس کردم که به محيط زنانه ای وارد شدم و همه نگاهها سنگينتر شد. عکس گرفتيم وبه من گفتند كه در عكس ها نخندم و من يادم آمد كه قبلا خودم هم همين فكر را مي كردم ولي هيچ عكسي زيباتر از عكس هايي نيست كه با صورتي شاد به شادي و بي پيرايگي شادي هاي بچه گانه گرفته شود. يعني براي من اينگونه بود. انگار قيافه گرفتن و ساده نبودن به صورت من حتي در عكس ها هم زار مي زد. مهمانان رفتند. بدون رقص. بدون پايكوبي. شام را به خاطر ندارم. خانه ساكت بود. انگار كه هيچ اتفاقي نيفتاده بود. ساكت و آرام . شايد حتي آرام تر از هميشه. به اتاقش رفتيم. نگران بودم. بي حد نگران بودم. دلم مي خواست از خانه قديمم خبر بگيرم كه كسي نبود و نگرانيم بيشتر شد. محيط آرام آنجا برايم بي اندازه آزاردهنده بود. احساس غريبي خاصي ميكردم. و فضا به من تلقين ميكرد كه كار بدي كرده ام. دلم مي خواست برگردم. شايد دقيقا حسي شبيه حسي كه در خانه ما به او دست داده بود. اما انگار كه تعهدي سپرده بودم. البته تنها سخني ساده كه از جانب او بيان شده بود چون هميشه براي من چونان تغهد با خون امضا شده بزرگي جلوه گر ميشد. او خواسته بود كه من آنشب در كنارش باشم و من حرفي نزده بودم و اكنون احساس مي كر دم كه پاهايم و زبانم در مقابل قولي كه نداده بودم مسئول است. با او هم احساس غريبي مي كردم شايد به خاطر تمام نكات ريزي كه او هم زياد در آن دخيل نبود ولي از جانب او بود و نوع رابطه من با او تا آن روز آن را نديده بود. برايم غريبي تازه اي بود كه ادامه يافت... دربسته شد. كنارم نشست. فقط كمتر از چند صدم ثانيه! بي مكث در آغوشم كشيد و سپس پيراهنم را... باحالتي كه انگار از قبل تحريك شده به درون آمده بود. لباسم دكمه نداشت و شلواري هم پايم نبود. با يك حركت لخت شدم. حتي باز كردن دكمه ها هم موجب تعللي نشد. بدن لخت خودم را تماشا كردم و احساس بدي به من دست داد. احساسي مثل احساس كسي كه... در آغوشش باز هم احساس بدي به من دست داد. انگار تنها مي توانستم بوي شهوت را استشمام كنم. به من گفته شد كه تختم را خودم انتخاب كنم و من از بين دو تخت موجود در اتاق، آنكه به ديوار چسبيده بود را برگزيدم و به سادگي... شايد به سادگي همين حالا كه چند ماهي مي گذرد و من غرق اين فكر كه احساس بدي القا نكنم. غرق اين حس كه اولين تجربه اش قرين لذت هاي گوناگون باشد.
مادرم مي گويد اولين بار خيلي مهم است. نكند حس بدي القاء كنم. نكند ناراحت شوي. بدها مال من، خوبها مال تو. |
|